نمایشنامه ی دروغ شیرین
*حرفای نقابدار رو با دقت بخون بعد نظر بده*

یک شنبه 22 مرداد 1391
ن : نقابدارتنها

نمایشنامه ی دروغ شیرین

 نمایشنامه ی دروغ شیرین

صحنه اول

صحنه درون یک رستوران است. دو میز برای یکی دو صندلی و برای دیگری سه صندلی درون صحنه است. حامد و کامی روی میز سه نفره اند. همه در حال حرف زدن با یکدیگرند که شهاب وارد صحنه می شود کنار حامد و کامی می نشیند. بعد از لحظاتی مهدی و پدرش وارد می شوند و روی میز دیگر می نشینند.

 

شهاب: ههههه...شما چَکار می کنید؟

حامد و کامی مات و مبهوت به او خیره می شوند.

شهاب: سلام...سلام کردم...ببخشید دیر شد

کامی: چه سلامی؟ چه علیکی؟ مثل همیشه با نیم ساعت تاخیر...

حامد[حرفش را قطع می کند]: دیگه عادت کرده...درسته می گن ترک عادت موجب مرضه ولی باید اینو ترکش بدیم...

کامی: آره حتما این کارو می کنیم...

شهاب: بی خیال...نیم ساعت چییی نییی! دیگه چه خبر؟

حامد: دسته تبر...انگار نه انگار که نیم ساعت ما رو سر کار گذاشته...اگه یه کود و آب بهمون می دادن الان یه دومتر می رفتم رومون...

شهاب: ما اینیم دیگه...حالا بذارید من برم دستمو بشورم...زود میام

کامی: اگه این زبونو نداشتی چی کار می کردی؟

حامد: صبر کن الان حالشو می گیرم...

کامی: آخه چطوری؟

حامد: تو صبر کن..

 

وقتی شهاب بر می گردد. حامد صندلی را از زیر او می کشد و او به زمین می افتد و بعد هر دو به او می خندند...

 

شهاب: باشه...داشتیم؟ خیلی نامردید...یک...هیچ...

حامد: ههه...عیبی نداره...بزرگ میشی یادت میره...

کامی: راست میگه...

شهاب: راستی غذا سفارش دادید؟

حامد: نه...

کامی[دست می زند]: گارسون

 

ناگهان محمد و گارسون وارد صحنه می شوند. محمد به سمت گارسون می رود. با او احوال پرسی می کند و سفارش غذا می دهد. سپس کنار می رود و منتظر می شود تا غذایش آماده شود.در همین حال او گاه گاهی نگاهی به مهدی و پدرش می اندازد. مهدی، پدرش و گارسون صحنه آخر را با صدای کم اجرا می کنند.

 

کامی: ای بابا حوصلمون سر رفت...غذا که هنوز حاضر نشده...

حامد: وایسید...یه چیزی براتون تعریف کنم...یه روز یه پدره پسرشو می فرسته روزنامه بخره...چند دقیقه بعد پسر با یه آجر بر می گرده. پدرش میگه این دیگه چیه. میگه یارو از تو دکه گفت همون رویی رو بردار ببر منم آوردمش...

همه می خندند.

شهاب: ایول...ایول...ولی این که ماله دو سه قرن پیش بود...

کامی: حالا اینو گوش کنید( ...جک...)

همه می خندند.

حامد: شهاب حالا نوبت تواِ...

شهاب: همممممم...وایسا...داره یادم میاد...آهان...بگم؟

کامی: بگو دیگه...

شهاب: یه بار کامی میره بقالی میگه ماست داری؟ میگه نه. بعد میره بقلی میگه تو چی؟...[می خندد]

همه به او خیره می شوند.

 

سپس گارسون به سمت سه جوان نمی رود و آن ها او را دست می اندازند. بعد ناگهان محمد بلند بلند با گوشی خود صحبت می کند.

 

محمد: سلام...خوبم مرسی...چی؟...یه بار دیگه بگو...جون من؟...خدایا شکرت بالاخره بچه دار شدم...خدا بعد از هشت سال بهم یه بچه داده

شهاب[بلند می شود]: آقا مبارک باشه...تبریک میگم...[محمد را می بوسد] ان شا ا... به پای هم پیر شید!

حامد: خاک تو سرت...بچه دار شدن...

شهاب: آخ ببخشید...ان شا ا... صد ساله بشه

محمد: ممنون...خدا می دونه چه قدر خوش حالم...گارسون...این چند همه مشتریاتون مهمون منن...می خوام شیرینه بچم بهشون باقالی پلو با ماهیچه بدید...

کامی: نه داداش ما راضی به زحمت نیستیم...قبلا سفارش دادیم...

محمد: نه عزیزم این چه حرفیه...امشبو مهمون من باشید

پدر: مبارک باشه...ان شا ا...زیر سایت بزرگ شه ولی دیگه زحمت نمی دیم

مهدی: بابااااا...

محمد: تعارف رو بذارید کنار...همه مهمون منید.

 

همه سر جای خود می نشینند.بعد از لحظاتی...

گارسن: آقا (محمد) غذاتون آماده است.

 

محمد به سوی صندق می رود و غذایش را می گیرد و پولش را حساب می کند. سپس خداحافظی کرده و می رود. همه از او تشکر می کنند و او را به خدا می سپارند.

 

صحنه دوم

 

صحنه یک ایستگاه اتوبوس است. محمد و دخترش وارد صحنه می شوند روی نیمکت ایستگاه می نشینند و مشغول حرف زدن می شوند. بعد از مدتی شهاب و کامی وارد صحنه می شوند و از جلوی ایستگاه عبور می کنند. در همین حال شهاب محمد را می بیند و او را می شناسد. بعد کامی را به طرفی می کشد.

 

شهاب[با تعجب]: این همون مرده نیست که اون شب حسابمون کرد؟

کامی: همونی که باقالی پلو واسمون گرفت؟

-          آره همون...

-          خودشه...ولی...

-          ببینم مگه یارو نگفت تازه بچه دار شدم؟

-          چرا...پس این کیه؟ شاید فامیلش باشه...

-          اما بهش گفت بابا...بذار برم ازش بپرسم...

-          بابا بی خیال شهاب...به ما چه...

-          نه...باید بفهمم...

 

کامی نمی تواند جلوی شهاب را بگیرد. شهاب می رود و کنار محمد می نشیند. آن ها با هم احوال پرسی می کنند و محمد شهاب را به جا می آورد. در حالی که محمد ترسیده و رنگش پریده است...

شهاب[با تعجب]: ما شا ا... بچتون  از دو سه هفته پیش به دنیا اومدو بزرگم شد؟

محمد: ههه...داداش اون جریان یه دروغ بود...یه دروغ شیرین که فقط من می دونم و خدای من...همین

-          چی؟  دروغ؟  چه دروغی؟ 

-          آقا ولش کن...یه چیزی بوده تموم شده رفته...

-          خواهش می کنم بهم بگین...می خوام بدونم...

-          نه اصرار نکنید...

-          آخه چرا؟ بگید دیگه...

-          [با مکث] اون روز توی رستوران وقتی که غذامو سفارش دادم یه گوشه منتظر شدم تا آماده بشه...نا خودآگاه شنیدم که...

 

صحنه سوم

 

به صحنه اول بر می گردند. گارسون به سمت میز علی و پدرش می رود.محمد هم کنار میز آن دو ایستاده و صدای آن ها را می شنود.

 

گارسون: ببخشید آها چی میل دارید؟

پدر[با کمی مکث]: دو تا سوپ و یکی از اون نونای داغتون لطفا...

گارسون: یه دونه نون؟

پدر: بله...یه...

مهدی[حرفش را قطع می کند]: نه من سوپ نمی خوام

پدر:ببین پسرم الان یه کم مریض احوالی بهتره سوپ بخوریم

مهدی: بابا...ولی من سوپ دوست ندارم

گارسون: شما تا تصمیم بگیرید من به کارم برسم

پدر: بله ببخشید

مهدی: بابا مگه قول نداده بودی که واسم باقالی پلو با ماهیچه بخری؟ ها؟

پدر: آره خب...ولی الان نمی شه...سوپ بهتره...

-          آخه چرا؟

-          آخه...ببین پسرم...الان...الان یه مقدار وضعمون خوب نیست...بعدا واست می خرم...

-          باباااا...

-          مهدی جان گفتم که بسه دیگه...بذار واسه یه وقت دیگه...

 


نظرات شما عزیزان:

raha
ساعت21:05---26 آبان 1391
slm duste khobam

matalebet jaleb bud hamash

eshalah ye rozi ye dust abadi peida koni
پاسخ:ممنون برای تو هم همینطور


emo boy
ساعت13:23---29 شهريور 1391
سلام داداش مرسي
بسيار زيبا بود
اگه ميشه واسم به صورت نظر بفرتش


پسران آفتاب1
ساعت21:23---22 مرداد 1391
با سلام خدمت تو دوست عزیز امیدوارم لحظات زیبایی داشته باشین.....وبلاگتان خوب بود تلاشتونو بیشتر کنین.....از پسران آفتاب1


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: نوشته های نقابدار، نمایشناه، ،
:: برچسب‌ها: نمایشنامه, نمایشنامه ی طنز, طنز, نمایش, تاتر, دروغ شیرین, نمایشنامه ی دروغ شیرین, نمایش دروغ شیرین, نمایش طنز, دروغ, شیرین, ,



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  اول منو با عنوان یه نقابدار تنها!!!! و آدرس neghabdaretanha.loxblog.com لینک کن بعد مشخصات لینک خودتو این پایین بنویس. اگه لینک من تو وبلاگت باشه لینکت به طور خودکار تو وبلاگ من قرار میگیره. دمت گرم!!